زنجیر بلند نقرشو با لبخند دور گردن مرد پیچوند .. زنجیر ، رد میذاشت و خفش میکرد .. درصورتی که هنوز فشاری وارد نکرده بود ، صورت مرد بنفش شده بود ..
"هنوز زوده عزیزم .. مونده خرخر کنی و صدای شکستن استخونات بیاد " و بعد با اون لبخند دیوانه وارش یه صدای ذوق زده درآورد .. یهو دو طرف زنجیرو کشید ، اخم کرد ، و صدای شکستن استخونای مرد رو اعصابش خط انداخت .. اون مرده رو ، رو زمین انداخت و بعدش یه گلوله هم تو قلبش خالی کرد .. اینطوری حرصش میخوابید
873....برچسب : نویسنده : latteisablogger بازدید : 79