1420.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

بی پروا روی سکوی آخرین طبقه برج راه میرفت .. واسش مهم نبود کسی اونو توی این حال ببینه ..چراغارو نگاه میکرد .. بین اونا یکیشون هی خاموش روشن میشد .. مثل اون که هی تلاش میکرد و دوباره بازنده میشد .. از بالای کوه سقوط میکرد توی قعر دره !

آهی کشید و برگشت که دید اون مرد به دیوار تکیه داده و نگاهش میکنه .. نفس عمیقی کشید "نمیخوای دست از سرم برداری خونزه؟"*فرانسوی_به مرد فرانسوی میگن* .. اون بدون اینکه جوابی بده به نوشیدن واینش از باتل ادامه داد .. بکهیون بهرحال حرف میزد ، اگه چیزی نمیگفت قطعا خفه میشد . روی سکو شروع به رقصیدن کرد .  "از وقتی اومدی ،انگار دارم روی یه لاین باریک کوکائین میرقصم .. مثل الان !"

بک پوزخند زد و گفت "کوکائینُ میکشن سوییت هارت ..! "

"فهمیدی منظورم چی بود عوضی "

"داری صبرمُ تموم میکنی .. کاری نکن که مشتری بعدیم برای مرگ تو باشی .. حتی تو وگاسم از دست من نمیتونی قسر دربری .. حتی اگه ساعتها توی اون بار لعنتی بمونی و کاری کنی که بخوام فکتو پایین بیارم !!" جمله آخرشو با فریاد گفت ، صداش در حدی بلند بود که موسیقی ای که از اسپیکرای برج پخش میشدن یه زمزمه دور بنظر میومدن ..

بکهیون مات شده به مرد نگاه میکرد .. قبل اون ، بکهیون ترس زندگی آدمای زیادی بود ، هنوزم هست .اما اگه اونو تو این وضع میدیدن قطعا ازش یه جوک بزرگ میساختن .. بااینکه از این مرد شبیه به خودش اما زیباتر متنفر بود ، حس میکرد میخواد  تو چشمای روشنش گم شه .. خندید .. جونگین درست میگفت که هیولاها عاشق هم میشن ....  و اون عاشق شیطان شده بود !

_______________

خونه اون یه ترکیبی از طوسی و خاستری و رنگای تیره بود .. و کای اینو دوست داشت ... اون همه چیزش مشکی بود حتی ماشینش ..دکمه های پیراهنش هنوز باز بود و تتوش،همچنان به چشم میخورد .. نیاز به سیگار داشت .. مست بود ، راه رفتنش بی قید و بند شده بود اما تونست خودشو به هال برسونه و روی کاناپه لم بده .. سر دردناکشو تو دستاش بگیره و فریاد بزنه ... فریاد میزد و شقیقه هاشو فشار میداد طوری که انگار میخواست جمجمشو خورد کنه .. شخصی با ملایمت اومد و دستشو از رو سرش برداشت و زمزمه کرد "نکن" ..چشمای سبزشو دوخت به نگاه تیره جونگین .. جونگین ! آره ! "امروز حوصله ایوِل همزاد بازی نداری نه؟وگرنه این مهربونیت یه توجیه نیاز داره " .. جونگین هنوزم نگاهش میکرد .. جونگین اسم معصومانه ای بود و به این مرد نمیومد .. ریس کار درایور و هکر ؟ اون هیدیز بود .. هیدیزی که میخواست فراری از انفرسو برگردونه اونجا و حبسش کنه !

هیچکس تاحالا جونگینو ، بغیر از بکهیون ندیده بود ... اون یهو اومده بود بعد از تموم مدتی که فکر میکرد توهم زده یکی تو خونشه .. که واقعا بود .. ولی اون نمیدیدش .. تا وقتی خودشو نشون داد .. و اینجا موند ! انگار صدسال بود که اینجا زندگی میکرد ..

جونگین باهاش دعوا میکرد .. اما همیشه بهش گوش میداد .. میتونست ساعتها از مدلهای خسته کننده و سبکای دیزاین فشن شوهاش بگه و اون گوش کنه .. اون فریب دهنده بود و کای هیچوقت نمیتونست بهش اعتماد کنه ، اما به حضورش عادت داشت ..

"قرصاتو میخوای ؟ " جونگین گفت

"قرصام و مایان .. اگه بعدش داشتم خفه میشدم کاری نکن ، بزار بمیرم "

"خفه شو "

"چیه؟واسه تو که خوبه .. میتونی لنز بزاری و شبیه من شی و بری کل شرکتو بفروشی یا نگهش داری و هرسال سود بگیری ازش تا تیم ماشینت تکمیل باشه و راهی برای باخت نداشته باشی .. بعدشم هروقت برگشتی به این خونه .. هرچندوقت یبار یاد من بیفتی .. عروسکمم نفروش .. اون آئودی اس ار از همه چی برام مهمتره ! *به اخم جونگین نگاه کرد و نیشخند زد .. دوباره یه آدم دیگه شد .. بعدش اونم اخم کرد و با لحن جدی ای گفت * وات؟ نکنه عاشقم شدی ؟ مثل این رمانای آبکی ای که دخترای دبیرستانی مینویسن !"

"

873....
ما را در سایت 873. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : latteisablogger بازدید : 76 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 10:22