شخصیتش جوری عوض شد که ترسناک بود .. از اینکه مردم بی گناه به خاطرش کشته بشن نمیترسید .. دیدن خون ، جذبش میکرد .. شاید بخاطر خون روی لباس اون پسر قدبلند تصمیم گرفت باهاش بخوابه .. عطش خون و جنون اونو دربرگرفته و پسر روبروشم اینو میدونست .. اون از آدمای روانی خوشش میومد ، آدمایی مثل خودش . هردو با نگاهای بی حسشون نیشخند میزدن و مرد کوچکتر نمیدونست که وارد چه بازی ای شده ~!
_________
873....برچسب : نویسنده : latteisablogger بازدید : 85